سلام بسيجي، چه مي كني؟
به دنبال خود مي گردم.
به كجا؟
نمي دانم.
پس چرا مي گردي؟!
كه شايد او را بيابم.
او كيست؟
او من بودم!!
او چگونه بود؟
او روزگار جواني من بود كه در جبهه ها عمرش بسر آمد.
او را دوست داري؟
دوست داشتم زيرا پاك و زلال بود، اما ...
اما چه؟
نميدانم!!
چگونه؟
زيرا انسان ها، اگر نگويم همه، بهتر است بگويم اكثرا، مقدس و پاك وارد مي شوند و منحرف و ناپاك خارج مي شوند!! انگار ضد ارزش ها همانا تكامل ارزش ها هاست، دنياي بي نظم و پوچي است، هر كسي را روزي فرشته اي خوانند و فرداي آن روز شيطانش خوانند!! انگار هيچ نظمي، هيچ قانوني نيست، دنيائي مملو از سردرگمي!! همه چيز مانند ابري سياه كه هر لحظه شكلي و نامي به خود مي گيرد.
و تو اكنون فرشته اي يا شيطان؟
من فقط هستم، آنچنان كه ديگران هستند.