سه داستان ...
عشق فقط یک کلام .... خدا
هر وقت در خیانت و فریب دادن کسى موفق شدى به این فکرنکن که اون چقدر احمق بوده به این فکرکن که اون چقدر به تواعتماد داشته ... !
درباره وبلاگ


اگر تنها ترین تنها شوم، باز هم خدا هست، او جا نشین تمام تنهایی هاست...
آخرین مطالب
نويسندگان
برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی

سه داستان آموزنده پرمعنی زیبا و جدید آذر ماه سال 90

 

داستان استخر

مرد جوان مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا
اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه
روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون
استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي
تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و
چراغ را روشن كرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود!

*

*

داستان شمع فرشته
مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي
داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي
اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي
بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد .
پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس صحبت نمي كرد و سركار نمي
رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند
ولي موفق نشدند .
شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك
در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند .
هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود . مرد وقتي
جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر
فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسيد : دلبندم ،
چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن مي شود ، اشكهاي تو آن
را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم غمگين مي شوم .
پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پريد .

*

*

 

داستان قدرت کلمات
چند غورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان ۲ تا از آنها به داخل
چاهی عمیق میفتند ..بقیه غورباقه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی
دیدند گودال چقدر عمیق است به آن ۲ گفتند : چاره ای نیست شما به زودی
میمیرید ..
۲ غورباقه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیددند که
از گودال بیرون آیند ..اما دائما غورباقه های دیگر به انها میگفتند دست
از تلاش بردارید..چون نمیتوانید خارج شوید …به زودی خواهید مرد..
بالاخره یکی از ۲ غورباقه تسلیم شد و به داخل اعماق گودال افتاد و
مرد..اما غورباقه دیگر حداکثر توانش را برای بیرون آمدن به کار گرفت
..بقیه غورباقه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان
بیشتری تلاش کرد و بالاخره خارج شد …
وقتی بیرون آمد بقیه از او پرسیدند مگر صدای ما را نمیشنویدی ..؟؟؟
معلوم شد که غورباقه ناشنواست ..او در تمام مدت فکر میکرده که دیگران
وی را تشویق میکنند .







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 1498
بازدید کل : 77831
تعداد مطالب : 229
تعداد نظرات : 451
تعداد آنلاین : 1